يک لحظه هم شده به خودت فکر کن،به من
اين زندگي نشد که فقط شک و سوءزن
من را به حال خود بگذار و خودت برو
من را که سخت خسته ام از اين همه سخن
آخر بگو چقدر مرا زجر مي دهي؟
ديگر شدم شبيه به يک روح بي بدن
اين سرنوشت تلخ و دستان تلخ تو
سهم من است...باز غروبي براي زن
حالا که زخم خورده ام و زجر مي کشم
حالا که آه...رفته ام از ياد کاملا...
خطي در انتهاي خودم ميکشم،بله
بايد سکوت کرد و خوابيد در کفن
زهيرمجاهد!!!