سفارش تبلیغ
صبا ویژن
من از آنچه نمی دانید نمی ترسم؛ اما بنگرید در آنچه می دانید چگونه عمل می کنید . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
کلکین سبز خاطره را باز می کنم...
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 9320
بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 1
........... درباره خودم ...........
کلکین سبز خاطره را باز می کنم...
امینی

........... لوگوی خودم ...........
کلکین سبز خاطره را باز می کنم...
............. بایگانی.............
غزل های من

..........حضور و غیاب ..........
یــــاهـو
............. اشتراک.............
  ........... طراح قالب...........


  • عیدتون مبارک

  • نویسنده : امینی:: 87/5/17:: 10:7 صبح
    سلام.اعیاد شعبانیه رو به همه ی شما دوستان تبریک می گم.
    یک لحظه هم شده به خودت فکر کن،به من
    این زندگی نشد که فقط شک و سوءزن
    من را به حال خود بگذار و خودت برو
    من را که سخت خسته ام از این همه سخن
    آخر بگو چقدر مرا زجر می دهی؟
    دیگر شدم شبیه به یک روح بی بدن
    این سرنوشت تلخ و دستان تلخ تو
    سهم من است...باز غروبی برای زن
    حالا که زخم خورده ام و زجر می کشم
    حالا که آه...رفته ام از یاد کاملا...
    خطی در انتهای خودم میکشم،بله
    باید سکوت کرد و خوابید در کفن
    نظرات شما ()

  • خدا تو را به من داد...

  • نویسنده : امینی:: 87/4/29:: 3:39 عصر
    سلام.ایام خجسته ای رو که گذشت تبریک می گم.توی این مدت نتونستم به وبلاگ سری بزنم،سرم شلوغ بود.اما دست پر اومدم و یک شعر نقد نشده ی دیگه دارم که امیدوارم ارزش یکبار خوندن و نظر دادن رو داشته باشه.تقدیم به شما
    چقدر با شکوه است سیاهی و سپیدی               خدا تو را به من داد در اوج ناامیدی
    تو دست های من را به آسمان رساندی               و روح تازه ای را به جسم من دمیدی
    تمام هستی من سیاه بود اما-                          تو آمدی و روی سیاه خط کشیدی
    چقدر در خیالم به تو نگاه کردم                           چقدر در خیالم به هر طرف دویدی
    خدا تو را به من داد...خدا تو را به من داد              خدا تو را به من داد در اوج ناامیدی
    با تشکر(امینی)                      

    نظرات شما ()

  • قفس

  • نویسنده : امینی:: 87/4/17:: 11:10 صبح

    هر چی فکر می کنم هیچ حرفی برای گفتن ندارم پس شعرم رو می نویسم تا شما بگید!
    خسته ام از این قفس
    می زنم نفس...نفس
    زخمیم و تو فقط-
    می کنی نگاه و بس
    نا امید می شوم
    می نشینم و سپس-
    می زنم تو را صدا
    که به داد من برس
    تو ولی...چه فایده
    می روی و هیچ کس
    یاریم نمی کند
    مانده ام در این قفس...


    نظرات شما ()

  • ...کوکب!

  • نویسنده : امینی:: 87/3/14:: 7:35 صبح
    سلام.
    گل انار!...گل یاس!...نه!...گل کوکب!!!
    بدون شک تو به من فکر می کنی هر شب
    تمام زندگی من خلاصه ای از توست
    همیشه توی توهم،سکوت،وحشت،تب
    تو زیر سایه ی من بودی و تمامی عمر
    در آستین خودم رشد کرده ای عقرب!
    1000مرتبه لعنت به قلب های سیاه
    1000مرتبه لعنت به عاشقت کوکب..

    نظرات شما ()

  • حالا که از چشمان تو لبریز هستم...

  • نویسنده : امینی:: 87/3/12:: 5:14 صبح
    حالا که از چشمان تو لبریز هستم
    حس می کنم در پیش تو ناچیز هستم
    گفتی برایت زندگی معنا ندارد
    گفتی که تنهایی...ولی...من نیز هستم!
    دارد صدای باد می پیچد درونم
    مثل غروب برگ در پائیز هستم
    این سرنوشت تلخ باعث شد که باشم
    حالا شبیه مرگ وهم انگیز هستم
    این روزهای تلخ پایانی ندارد
    انگار با زنجیر حلق آویز هستم
    باز هم سلام دوستان خوب و محدود(خیلی خیلی محدود)من.این شعر هایی که می نویسم بیشتر از کارهای گذشته ام است.امیدوارم ارزش یکبار خوندن و نظر دادن رو داشته باشه.
    با احترام(امینی)

    نظرات شما ()

       1   2      >

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ